عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

سیزده به در طولانی

عزیزکم این نوروز برای من و باباجون متفاوت با بقیه عید ها بود... بعد از بقیه ی عید دیدنی ها و سر زدن به بزرگ های فامیل بعد از ظهر روز یازدهم همراه خانواده ی دایی بهمن راه افتادیم سمت شمال تا سیزده رو اونجا به در کنیم رسیدنمون به خونه ی عزیز و بابایی شش ساعت طول کشید تو راه برف میبارید و تو از دیدنش حسابی سر ذوق اومده بودی صبح دوازدهم هوا عالی بود و تو توی باغ و خیابون با علیرضا بازی میکردی نزدیک ظهر مامانی و اقاجون و عمه ها هم رسیدن پیشمون بعد از ظهر هم خاله منیره و عمو  وعلی اومدن تا جمعٍ کسایی که دوسشون داری و بودن با اون ها خوشحالت میکنه کامل بشه تو چند روزی که شمال بودیم حسابی گشت و...
20 فروردين 1393

عیدانه

سلام وروجکم به یک چشم بهم زدن نه روز از شروع سال جدید گذشت به همین سرعتم بقیه اش میگذره و تا به خودمون بیایم سال تموم میشه این روزها حسابی خوشحالی چون دائم در حال گشت و گذار و بازی با بچه هایی... تو این تعطیلات و عید دیدنی هایی که تا حالا رفتیم شکر خدا حسابی خوش اخلاق و مهربون بودی هرجا میرفتی اصلا غریبگی نمیکردی و برعکس خیلی زود صمیمی میشدی و شروع میکردی به چرخیدن و گشتن تو خونه شون... بی دریغ به روی همه لبخند میزدی میرفتی توی بغلشون و خیلی ها رو میبوسیدی... جاهای زیادی رفتیم عید دیدنی اما اگه بخوام همش را با جزئیات برات بنویسم طولانی میشه... یه چندتایی رو برات مینویس...
9 فروردين 1393

چندتا خاطره ی کوچولو

ایلیای مادر به کفش هایی که برای عیدت خریدیم خیلی خیلی زیاد علاقه داری وقتی میپوشیشون دیگه نمیشه از پات درشون بیاریم تا وقتی که خوابیده باشی! اولین روز عید من و باباجون آماده شده بودیم و نشسته بودیم و منتظر بودیم تا تو بیدار شی اما هیچ جوری بیدار نمیشدی تا بریم عید دیدنی! نمیخواستیم به زور بیدارت کنیم تا بداخلاق نشی! همینطور که نشسته بودیم باباجون گفت: کفش های ایلیا کوش؟! تو هم یهو از جات بلند شدی و با همون حالت خوابالو و چشمای نیمه باز بدو بدو رفتی سمت اتاقت و شروع کردی به زبون خودت حرف زدن دیدً بودَ پا کا تی بتیبم ترمت  و پاتو آووردی بالا که یعنی کفش پام کنید! خیلی صحنه ی قشنگ و با...
9 فروردين 1393

لحظه ی تحویل سال

سال نو مبارک فرشته ی پاییزی من این روزها حسابی لذت میبری از گردش های سه نفره مون روزهای قبل از سال نو پر بود از تکاپوی خرید و روزهای آغاز سال نو پر از تکاپوی دید و بازدید... جمعه رو سه نفری کنار هم گذروندیم با هم سفره ی هفت سین رو چیدیم حسابی کمکمون کردی تو چیدن سفره ی هفت سین از دیدن ماهی ها هیجان زده شدی و اولین کلمه ی جدید که تو سال نود و سه یاد گرفتی ماهی بود... لباسی که تو این عکس تنت نه نه مرصع (مامان بزرگ من) برات عیدی گرفته عزیزم برای تحویل سال نو من و تو و باباجون رفتیم امامزاده اشرف(ع) قرار بود اونجا به مامانی و بابایی و عمه ها ملحق شیم اما اونقدر اونج...
5 فروردين 1393

بهارانه

بهارم، گل زیبای زندگی ام ایلیا یک بهار و یک تابستان و یک پاییز و یک زمستان کنار تو گذشت اما چه باور کنی چه باور نکنی برای من با تو هر روز بهار بود، هر روز شادٍ شاد بود حتی تلخ ترین روزها با لبخندت بهاری میشد خدا رو شاکرم برای دومین بهار زندگیت... سال نود و دو گذشت نمیخوام کلیشه بنویسم برات، اینکه این سال با همه ی خوبی ها و بدی هاش گذشت و ... مهم این بود که توی این سال کنارمون بودی این سال پر بود از لبخندت پر بود از شیطنت هات پر بود از اولین هات حتی اگه بعضی از روزها پر بودم از بغض و خسته بودم دستای کوچیکت پناه امن من بود خدایا جز سپاس چیزی ندارم، از من بپذیر   ...
5 فروردين 1393
1